در رویا میبینم

رویا، نقطه شروع زندگی در جهان موازیست

در رویا میبینم

رویا، نقطه شروع زندگی در جهان موازیست

من در گوشه اتاق،از دنیای کودکی به تاریکی رسیدم
و در اوج پرواز با حسرت رهایی، به تنهایی رسیدم
محال باشد گله ای از زمین و زمان داشته باشم
که هرچه کشیدم،خدا میداند به زیبایی کشیدم

در گوش چپم لالایی و در چشم راستم سیاهی میرقصید
با فکر کج و ذهن مریض، زبانم از جمع آدم ها میترسید
بدنم با ناله ها و قلبم با بی وفایی ها عجیب میلرزید
که زمزمه های شب کثیف،فقط باتنهایی مطلق میچسبید

شتری با پای چلاغ و باری کج، در دلم دنبال سراب بود
در کنارش درختی پر خار،دلش از ترسو دلشوره کباب بود
دردِ جانم به شتر راه و به درخت چاه نشان داد
ای دردتان به جانم که تاوان اشک و بغض در دنیا ثواب بود

بهانه تهی کردن عقده ها شده بود آزادی
مردم بدنبال پرواز و رهایی از بند رسوایی
بدون اندکی حسرت، آزادترین آزاد جهانم
چون در من چیزی پر نمیزد بجز تنهایی

در نظر من تمام سیاهی های جهان، از سفید روشنترند
که تاریکی های مطلق، از تمامی مردمان دنیا پررنگترند

هم دلی خوشبخت و آرام دارم هم قلبی تاریک و تر
هم نوای میخانه و آشوب دارم هم سری در دردسر
هم خدایی و اذانی دارم هم عزایی و قضایی در بصر
همهمه دارم و من در بین این همه تناقض، سر در برم