رویای دوم
در رویا میبینم
گرگ بدنبال شب است
این سو و آن سو میپرد
در پی زوزه خود
این کوه و آن کوه میرود
گم کرده ماه خود را
بدنبال ستاره ای پرنور میگردد
مهتاب از دور صدایش میزند/نمیدانی با چه ذوقی نِی برایش میزند
گرگ سرش گرم ستاره های دنباله دار/اما مه با لرز از ترس آفتاب دم میزند
درمیزند درمیزند درمیزند/ در را با حس حسادت، محکمتر میزند
نفرین میفرستد برخورشید و برزمین/دلش گرفته،با بغضی پر از عذاب حرف میزند
میگوید از بخت و از دلبر یارش
از خسوف نابهنگام و حال زارش
از وابستگی به زوره خشک گرگ
تا دلبستگی به روی زخمت و خوی تند
از انتظار کشیدن برای غروب آفتاب
تا بی تابی کشیدن و تابیدن برای اندکی فریاد
در بین درد و دل هایش
افتاد گرگ همراه اشک، از چشم ماهتابش
رنگ سرخ مه و دلخوری هایش
طعنه میزدند به عشق اشتباهش
گرگ از خیال صفت و زرنگی
از یاد برده بود، غیرت و یکرنگی
تا به خود آمد، گم کرد ستاره اش را
بدنبال ستاره دگر، خم کرد بسوی آسمان کمرش را
عاقبت
محو شدن تیرگی ز ماه و پیدا شدنش در قلب گرگ بود
هر آنچه از دیده بگذشت، سرانجام چرخیدن زمین بود...
- ۹۹/۰۲/۲۷