رویای سوم
در رویا دیده ام
تمام بی گناهی هارا
ترس حماقت های جبران نشدنی تکبیرهارا
نوشیدن جرعه ای کاسه خون
سفری به منشا تولد یک جنون
صدای رد پای او در سرم
آغاز ظهور یک تلاطم در تنم
بوی تلخ عدالت خواهی
دل انگار صحنه دادگاه عدالت خواهی
ترسیدم
قاضی را بیدار کردم
وکیل را صدا زدم
اما دادستان را پنهان کردم
ایستاده رو به رو در هیبت چند زورگو
چشم می انداخت به هر هزارتو
راهش را یافت
مسیرش را شکافت
اما قلابش را نینداخت
سریعا قاضی به جرم مجرم شتافت
ز او سابقه جنایات را بخواست
خواهش از حرف راست
چندان فرقی به حال مفسد نداشت
سخن از زیر و روی حقیقت که میشد
دلبر از بر و روی خود کم نمیزاشت
ابروی کمان، چشم پران، موی پریشان
با دمی که از حیله اش سخن برنمیداشت
دریغا که دادستانم را ستاندم
که آن دغلباز زیبا
زمزمه کنان چشمکی برمی انداخت
خرابکاری ها را با شیطنت
ریاکاری را صداقت
دلبری ها را با نجابت
نامهربانی را با ندامت
و همه را با هم، لطافت
و شعری که مدام در سرم پا می انداخت
((قاضی شهر شده عاشق چشمان زنی
چه کند با دل خود، آن زن اگر اعدامی است!))
- ۹۹/۰۳/۰۹